در حال بارگذاری ...
شنبه 30 فروردین 1404
nus.ac.ir

روایت برادر آزاده محسن جامه بزرگ از اسارت...


دست انداز جاده خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف یک تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت: سپاه هفتم قهرمان.

مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پر سنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شدم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند.

بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عربی هم پخش می شد و من از پشت مه دود سیگار کسی را دیدم که درجه ژنرالی داشت و هم قد صدام بود و یادم آمد پیشتر توی تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم: ماهر عبدالرشیده...

فرمانده سپاه هفتم بود، آن جا، درست روبروی من، نشسته روبروی مبلی و خونسرد سیگار می کشید...
با اشاره او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شده سر و صورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار، که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله میکرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند.

ژنرال پکی به سیگارش زد و با فارسی دست و پا شکسته دستور داد که برای امام مان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفره مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مردست خمینی. و ما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است.

فقط یک نفر با ما همصدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود. سیزده چهارده ساله و خیلی جدی و حتی می شود گفت خیلی مردانه. ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسر و گفت اگر شعار ندهد مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنجه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت: نمی گویم.
ژنرال دست انداخت یقه پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد وگفت: از اینها کوچکتری. ولی از همه شان مردتری، بزرگتری.

این اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود، اما به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر نوجوان را بشکند. گفت: از من چیزی بخواه!
پسر فکر کرد و گفت: فقط یک لیوان آب.
ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان می داد از این که توانسته غرور پسر را بشکند راضی است. پسر لیوان را گرفت.
همه مان انتظار داشتیم آب را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج و واج نگاهش می کردیم...

شادی روح شهدا امام شهدا صلوات