
دزد جوانمردی!!
اسب سواری مرد چلاقی بر سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت. اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی. اسب مال تو، اما گوش کن ببین چه می گویم. مرد چلاق اسب را نگه داشت، مرد سوار گفت:
"هرگز به هیچکس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند."