در حال بارگذاری ...
دوشنبه 1 اردیبهشت 1404
nus.ac.ir

قسمتی از کتاب داستانهای بحارالانوار

روزى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به مهمانى دعوت شده بود، مى رفتند، ناگاه با حسین روبه رو شدند که با کودکان در کوچه بازى مى کرد.
حسین با دیدن پیغمبر صلى الله علیه و آله به سوى آن حضرت آمد.
رسول گرامى دستهاى خود را گشود (بغل باز کرد) تا او را به آغوش ‍ بگیرد.
اما کودک جست و خیز مى کرد، این طرف آن طرف مى دوید، پیامبر مى خندید و او را مى خندانید تا این که حسین را گرفت .
آنگاه یکى از دستهایش را زیر چانه و دست دیگرش را پشت گردن او گذارد و لبهایش را بر لبهاى حسین گذاشت و بوسید و فرمود:
حسین از من است و من از حسینم ، خدایا! دوست بدار آن کسى را که حسین را دوست بدارد و حسین یکى از فرزندان فرزند (نوه ) من است . بحارالانوار جلد 43 صفحه 271.


صبح عاشورا امام حسین علیه السلام دستور داد خیمه ها را زدند - یکى از خیمه ها را براى شستشو و نظافت تعیین گردید.
بُریر با عبدالرحمان انصارى در کنار خیمه نظافت ایستاده بودند تا سیدالشهداء بیرون آید و آنها براى نظافت و استعمال نوره یکى پس از دیگرى وارد شوند.
بریر در این موقعیت حساس با عبدالرحمن به شوخى پرداخت و کارى مى کرد که ایشان را بخنداند.
عبدالرحمن گفت :
اى بریر! مزاح مى کنى ! و مى خندى ؟ اکنون وقت مزاح و خنده نیست . بریر در پاسخ گفت :
تمام خویشاوندانم مى دانند که من اهل مزاح و سخن باطل نبوده ام ، نه در جوانى و نه در پیرى .
اما این شوخى و خنده را که اکنون مى کنم به خاطر مژده آن نعمتى (بهشت ) است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! که بین ما و هم آغوشى با حوریان بهشتى هیچ فاصله اى نیست جز این که یک حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خویش را در یارى فرزند رسول خدا فدا کنیم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد. بحارالانوار جلد 45 صفحه 1


یکى از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید، سلام کرد و دسته گلى تقدیم آن حضرت نمود.
حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد کردم .
انس که ناظر این برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسید:
چگونه در مقابل یک دسته گل بى ارزش او را آزاد کردى ؟! - چون ارزش ‍ مادى یک کنیز به صدها دینار طلا مى رسید. -
حضرت با تبسمى حاکى از رضایت خاطر بود فرمود:
خداوند اینگونه ما را ادب کرده ، چون در قرآن کریم مى فرماید:
اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها او ردوها
اگر کسى به شما نیکى کرد او را نیکى و رفتار شایسته ترى پاسخ دهید.
و من فکر کردم ، از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش ‍ کنم . بحارالانوارجلد 44 صفحه 194.اگر واقعا هر کس خوبیهاى مردم را با نیکیها و رفتار خوب ترى پاسخ مى داد، همان طور که خاندان پیغمبر گرامى انجام داده اند، زندگى بهتر و جامعه ما جامعه اى اسلامى مى شد.


کاروان امام حسین علیه السلام از منزلگاه قصر بنى مقاتل به سوى کربلا حرکت کرد مقدارى راه طى شد. امام حسین علیه السلام در حالى که سوار بر اسب بود اندکى به خواب رفت .
سپس بیدار شد، دو یا سه بار فرمود:
انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین
فرزندش على بن حسین (على اکبر) روى به پدر نمود و عرض کرد: پدرجان ! سبب این استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود:
سوارى در خواب بر من ظاهر شد و گفت :
اهل این کاروان مى روند ولى مرگ ایشان را تعقیب مى کند.
من فهمیدم خبر مرگ به ما داده مى شود.
على عرض کرد:
پدر جان ! مگر ما بر حق نیستیم ؟
امام حسین فرمود:
پسرم ! سوگند به خداى که بازگشت بندگان به سوى او است ما بر حقیم . على عرض کرد: بنابراین باکى از مرگ نیست .
امام فرمود:
فرزندم ! خداوند بهترین پاداش را که از سوى پدر به فرزند مقرر فرموده ، به تو عنایت کند. بحارالانوار جلد 44 صفحه 379.


روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و کار بر حسین علیه السلام بسیار سخت شد، بعضى از اصحاب آن حضرت دیدند برخى از یاران امام علیه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدنهاى قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسیدن وقت شهادت و جانبازى آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهایشان فراگرفته است . اما خود سیدالشهدا و تعدادى از خواص یارانش برخلاف آنها هر چه فشار بیشتر، و مرحله شهادت نزدیکتر مى شود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سکون و آرامش بیشتر مى یابند. بعضى از این شهامت فوق العاده تعجب کرده با امام حسین اشاره کرده ، به یکدیگر مى گفتند:
به حسین نگاه کنید که ابدا از مرگ و شهادت باکى ندارد.
امام حسین علیه السلام متوجه گفتارشان شده ، فرمود:
اى بزرگ زادگان قدرى آرام بگیرید! صبر و شکیبایى پیشه کنید! چون مرگ پلى است که شما را از گرفتاریها و سختیها عبور داده و به بهشت هاى پهناور و نعمتهاى جاودانى مى رساند.
و اما براى دشمنانتان پلى است که از قصر به زندان مى رساند. و کدامیک از شما نخواهد از یک زندان به قصر مجلل منتقل گردد.
پدرم از پیامبر صلى الله علیه و آله برایم نقل کرد، که مى فرمود:
دنیا براى مؤ منان همانند زندان و براى کافران همانند بهشت است .
و مرگ پلى است که مؤ منان را به بهشتشان ، و کافران را به جهنمشان مى رساند. آرى ، نه دروغ شنیده ایم و نه دروغ مى گویم . بحارالانوار جلد 6 صفحه 154 و جلد 44 صفحه 297.


عده اى از مردم کوفه نقل مى کنند:
ما در کاروان زهیربن قین بودیم ، همزمان با بیرون آمدن امام حسین علیه السلام از مکه ، به سوى کوفه حرکت کردیم ، از ترس بنى امیه ، نمى خواستیم با کاروان حسین در یک منزل توقف کرده و با امام حسین ملاقات کنیم ، هر وقت کاروان امام حسین حرکت مى کرد ما مى ایستادیم و هنگامى که توقف مى کرد، ما حرکت مى کردیم .
از قضا در یکى از منزلگاه ها کاروان امام حسین توقف کرده بود، ما نیز ناچار در آنجا فرود آمدیم . در این میان نشسته بودیم و غذا مى خوردیم ناگهان فرستاده امام حسین وارد شد و سلام کرد و گفت :
زهیر! امام حسین تو را مى خواهد.
ما همگى از این پیشآمد مبهوت شدیم و زهیر اندکى به فکر فرو رفت ، ناگاه همسرش به زهیر گفت :
سبحان الله ! اى زهیر! در مقابل دعوت فرزند پیغمبر درنگ مى کنى ؟ چه مى شود که نزد او بروى و سخنانش را بشنوى و برگردى ؟
زهیر پس از سخن شجاعانه همسرش تکانى خورد و برخاست و به خدمت امام حسین رفت ، چیزى نگذشت شاد و خندان برگشت ، به طورى که صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خیمه او را برچینند و اسباب و وسایل او را به سوى کاروان امام حسین ببرند.
سپس به همسرش گفت :
تو را طلاق دادم و مى توانى نزد خویشان خود بروى ، زیرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببینى و من تصمیم دارم فداى امام حسین شوم .
سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خویشان وى تحویل دهد. در این وقت آن بانو اشک ریزان زهیر را وداع کرد و گفت :
خداوند به تو خیر عنایت کند و تمنا دارم مرا روز قیامت نزد جد حسین علیه السلام یاد کنى .
آنگاه به همراهان گفت :
هر کس مایل است همراه من بیاید وگرنه اینجا آخرین دیدار من با شما است . اما داستانى برایتان بگویم :
به جنگ رومیان که رفته بودیم ، در جنگ دریایى به خواست خدا، ما پیروز شدیم و غنائم بسیار به دست ما آمد. سلمان که با ما بود پرسید:
آیا از این غنیمتها که خداوند نصیبتان کرد خوشنودید؟
گفتیم : آرى ! البته که خوشنود هستیم .
گفت :
پس چقدر خوشحال خواهید بود هنگامى که سرور جوانان آل محمد - امام حسین - را درک کنید و در رکابش بجنگید؟ جهاد در رکاب او مایه سعادت دنیا و آخرت است .
پس از آن با همه وداع کرد و در صف یاران حسین علیه السلام قرار گرفت . بحارالانوار جلد 44 صفحه 371 و 372.


در یکى از سالها هشام پسر عبدالملک (دهمین خلیفه عباسى ) در مراسم حج شرکت کرد و مشغول طواف خانه خدا گردید وقتى که خواست حجرالاسود را لمس کند، به واسطه ازدحام جمعیت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبرى برایش گذاشتند، او بالاى منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.
هشام مشغول تماشاى طواف کنندگان بود که ناگاه امام على بن الحسین (امام سجاد) آمد در حالى که لباس احرام به تن داشت و زیباترین و خوش اندام و خوشبوترین مردم بود و اثر سجده در پیشاپیش به روشنى دیده مى شد. امام با کمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله اى از عظمت و شکوه ، به نزدیک حجرالاسود رسید.
مردم خود به خود به احترام حضرت راه باز کردند. امام به آسانى حجرالاسود را استلام کرد - دست مالید - هشام از دیدن عظمت حضرت و احترام مردم به امام سجاد خیلى ناراحت شد.
مردى از اهالى شام رو به هشام کرد و گفت :
این شخص کیست که چنین مورد احترام مردم است !؟
هشام به خاطر این که مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با این که امام را مى شناخت ، گفت :
او را نمى شناسم .
فرزدق شاعر آزاده ، آنجا حضور داشت . بدون پروا گفت :
اما من او را به خوبى مى شناسم .
مرد شامى گفت :
اى ابوفراس این شخص کیست ؟
فرزدق با کمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد علیه السلام قصیده زیبایى سرود که مضمون چند بیت آن چنین است :
این مرد کسى است که سرزمین مکه جاى پاى او را مى شناسند.
خانه کعبه ، بیرون و درون حرم نیز او را مى شناسند.
این فرزند بهترین بندگان خدا است .
این انسان پرهیزکار و پاک و پاکیزه ، نشانه خداوند در روى زمین است .
این شخص کسى است که پیغمبر برگزیده (محمد) پدر اوست که خداوند همواره بر او درود مى فرستد.
اگر رکن

رکن
مى دانست چه کسى به بوسیدن او آمده است .
بى درنگ خود را به زمین مى انداخت تا خاک پاى او را ببوسد
نام این آقا على
على
است و رسول خدا پدرش مى باشد که نور هدایتش ‍ امتها را از گمراهى نجات داد.
این کسى است که عمویش جعفر طیار است و عموى دیگرش حمزه شهید، همان شیرمردى که به دوستى او قسم مى خورند.
این فرزند بانوى بانوان فاطمه است .
و فرزند جانشین پیغمبر، همان کس که در شمشیر او براى کفار عذاب نهفته است .
پرسش شما از این شخص کیست ؟ هرگز به او ضرر نمى زند.
زیرا که همه از عرب و عجم او را مى شناسند.( این قصیده زیبا بیش از چهل بند است که تمامى آن در بحار 46 موجود است . به خاطر رعایت اختصار چند بیت در اینجا آوردیم .)
هشام از اشعار فرزدق ، چنان خشمگین شد که گفت : چرا چنین اشعارى درباره ما نگفتى ؟
فرزدق در جواب گفت :
تو نیز جدى مانند جد او و پدرى مثل پدر او و مادرى چون مادر وى داشته باش تا درباره تو چنین قصیده اى بگویم .
به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع کردند.
و نیز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلى است بین مکه و مدینه - تبعید کرده و در آنجا زندانى کنند.
امام سجاد علیه السلام از این جریان باخبر شد، دوازده هزار درهم برایش ‍ فرستاد و فرمود:
ما را معذور بدار اگر بیش از این امکان داشتم بیشتر مى فرستادم .
فرزدق نپذیرفت و پیغام داد:
اى فرزند رسول خدا! من این قصیده را به خاطر خشم و ناراحتیم که براى خدا بود، سرودم .
هرگز در مقابل آن چیزى نمى پذیرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.
امام سجاد علیه السلام مبلغ را دومین بار فرستاد و فرمود:
تو را به حقى که من در گردن تو دارم این مبلغ را بپذیر! خداوند از نیت قلبى و ارادت باطنى تو نسبت به خانواده ما آگاه است . آنگاه فرزدق قبول کرد. بحارالانوار جلد 46 صفحه 125.


ابوبصیر مى گوید:
در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم ، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا مى بینند؟
من به هرکس که رسیدم پرسیدم :
امام باقر را دیده اى ؟
مى گفت :
نه ! با اینکه همانجا ایستاده بود.
در این وقت ابو هارون مکفوف (نابینا) وارد شد.
امام علیه السلام فرمود:
اکنون از ابو هارون بپرس که مرا مى بیند یا نه ؟
من از او پرسیدم :
امام باقر را دیده اى ؟
پاسخ داد: آرى !
آنگاه به حضرت اشاره کرد و گفت :
مگر نمى بینى امام اینجا ایستاده است .
پرسیدم :
از کجا فهمیدى ؟ (تو که نابینا هستى .)
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اینکه امام نورى درخشان است . بحارالانوار جلد 46 صفحه 243.آرى حقیقت را با چشم دیگرى باید دید.


ابو عتیبه مى گوید:
در محضر امام باقر علیه السلام بودم جوانى وارد شد.
عرض کرد:
من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولى پدرم دوستان بنى امیه بود و جز من اولادى نداشت .
او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایى مخفى کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم ، مالش را پیدا نکردم .
حضرت فرمود:
دوست دارى او را ببینى و محل پولها را از خودش بپرسى ؟
عرض کردم :
بلى ! به خدا سوگند! شدیدا فقیر و نیازمندم .
امام علیه السلام نامه اى را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود:
امشب با این نامه به قبرستان بقیع مى روى ، وسط قبرستان که رسیدى صدا مى زنى یا درجان !

درجان !
درجان !
درجان !
یا درجان !
درجان !
درجان !
درجان !

شخصى نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر علیه السلام آمده ام . او پدرت را مى آورد سپس هر چه خواستى از پدرت بپرس !
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتیبه مى گوید:
من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است .
دیدم او در خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است . اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم .
به امام علیه السلام عرض کرد:
دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم ، درجان را صدا زدم وى آمد به من گفت :
همین جا باش تا پدرت را بیاورم .
ناگاه مرد سیاه چهره اى را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهى قیافه اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت :
این مرد پدر تو است .
از او پرسیدم :
تو پدر من هستى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم :
چرا قیافه ات این چنین تغییر یافته ؟
جواب داد:
فرزندم من دوستدار بنى امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت مى دانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهى گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودى ، از تو بدم مى آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم . اما امروز از این عقیده پشیمانم .
پسرم ! به باغى که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را درآور که مجموعا صدهزار درهم است . پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن. بحارالانوار جلد 47 صفحه 245.


امام علیه السلام غلامى به نام مصادف داشت هزار دینار به او داد براى تجارت به کشور مصر برود.
غلام با آن پول کالاى خرید و با بازرگانان دیگر که از همان کالا خریده بودند به سوى مصر حرکت کردند، همین که نزدیک مصر رسیدند با کاروانى که از مصر باز مى گشتند، رو به رو شدند و از آنان وضعیت کالاى خود را که نیازمندیهاى عمومى بود - از لحاظ بازار مصر- پرسیدند.
در پاسخ گفتند:
کالاى شما در مصر کمیاب است و بازار خوبى دارد.
غلام و همراهانش از کمبود متاعشان در مصر و نیز نیاز مردم به آن ، آگاه گشتند. و با یکدیگر هم قسم شدند و پیمان بستند، که متاع را با سودى کمتر از صد در صد نفروشند.
وقتى که وارد مصر شدند، مطابق پیمان خود بازار سیاه به وجود آوردند و کالا را به دو برابر قیمتى که خریده بودند، فروختند.
غلام با هزار دینار سود خالص به مدینه بازگشت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت به امام صادق علیه السلام تسیلم نمود و عرض کرد:
فدایت شوم ! یکى از کیسه ها اصل سرمایه است که شما به من دادید و دیگرى سود خالص تجارت است .
امام فرمود: این سود زیادى است ، بگو ببینم چگونه این را بدست آوردى ؟
مصادف گفت : قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر آگاه شدیم که کالاى ما در آنجا کمیاب است ، هم قسم شدیم و پیمان بستیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم و همین کار را کردیم .
امام گفت : سبحان الله ! شما با ایجاد بازار سیاه به زیان گروهى از مسلمانان هم قسم مى شوید که کالایتان را به سودى کمتر از صد در صد خالص ‍ نفروشید؟
نه ! من همچو تجارت و سودى را نمى خواهم .
آنگاه یکى از دو کیسه را برداشت و فرمود:
این اصل سرمایه من و دیگرى را نپذیرفت ، فرمود: این سود - که با بى انصافى بدست آمده - نیازى به آن ندارم .
سپس فرمود: اى مصادف ! با شمشیر جنگیدن ، از کسب حلال آسان تر است ، به دست آوردن مال از راه حلال بسیار سخت و دشوار است . بحارالانوارجلد 47 صفحه 59.


ابوبصیر مى گوید:
پس از وفات امام صادق علیه السلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حمیده ) تسلیت بگویم ، وقتى آن بانو مرا دید گریست من هم گریه کردم .
سپس گفت :
اى ابوبصیر! اگر در لحظات آخر عمر امام در کنارش بودى قضیه عجیبى را مشاهده مى کردى .
گفتم :
چه قضیه اى ؟
گفت :
دقایق آخر عمر امام بود که ناگهان چشمان مبارکش را باز کرد و فرمود:
همین الان تمام خویشان و نزدیکان مرا حاضر کنید! ما همه را جمع کردیم ، به طور که کسى از خویشان و نزدیکان امام باقى نماند.
حضرت نگاهى به آنان کرد و فرمود:
کسانى که نماز را سبک مى شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسید ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة . بحارالانوارجلد 6 صفحه 154 و جلد 44 صفحه 297.


امام صادق علیه السلام مى فرماید:
اگر شرابخوار به خواستگارى آمد نباید او را پذیرفت ، چون صلاحیت ازدواج ندارد، سخنانش را نباید تصدیق نمود، هرگاه براى کسى واسطه شود نباید او را قبول نمود. و نمى توان به او اعتماد کرد، هر کس به شرابخوار امانتى بسپارد چنانچه از بین برود، خداوند به صاحب امانت پاداشى نمى دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمى کند.
سپس فرمود: مایل بودم شخصى را سرمایه بدهم براى تجارت به کشور یمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر علیه السلام رسیدم و عرض ‍ کردم :
مى خواهم به فلانى براى تجارت سرمایه بدهم ، نظر شما چیست ؟ صلاح است یا نه ؟
فرمود:
مگر نمى دانى او شراب مى خورد؟
گفتم :
از بعضى از مؤ منین شنیده ام مى گویند او شراب مى خورد.
فرمود: سخنان آنان را تصدیق کن ! چون خداوند درباره پیامبر مى فرماید: پیغمبر به خدا ایمان دارد و مؤ منین را تصدیق مى نماید، بنابراین شما باید مؤ منین را تصدیق کنى .
آنگاه فرمود:
اگر سرمایه را در اختیار او بگذارى ، سرمایه نابود شود و از بین برود خدا تو را نه اجر مى دهد و نه امانتت را جبران مى کند.
گفتم :
براى چه ؟
فرمود: خداوند مى فرماید:
لا تؤ توا السفهاء اموالکم التى جعل الله لکم قیاما (سوره نساء: آیه 5.)
اموالى را که خداوند آن را مایه زندگیتان قرار داده به نادانان ندهید.
آیا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟
پس از آن فرمود:
بنده تا شراب نخورده همیشه در پناه خدا است و در سایه لطف او اسرارش ‍ پرده پوش مى شود.
هنگامى که شراب خورد سرش را فاش مى کند و او را در پناه خود نگه نمى دارد.
در این صورت گوش ، چشم ، دست و پاى چنین شخص ، هر کدام شیطان است او را به سوى هر زشتى مى برد و از هر خوبى باز مى دارد. بحارالانوار جلد 103 صفحه 84.


عبدالعزیز قراطیسى مى گوید:
امام صادق علیه السلام به من فرمود:
اى عبدالعزیز! ایمان ده درجه دارد، مانند نردبان که ده پله دارد و همانند نردبان باید پله پله از آن بالا رفت .
کسى که در درجه دوم است ، نباید از کسى که در درجه اول مى باشد، انتقاد کند و بگوید: تو ایمان ندارى .
و آدمى که در درجه اول ایمان است ، باید به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن کس که در درجه دهم است .
اى عبدالعزیز! کسى که ایمانش در مرتبه پایین تر از توست او را بى ایمان ندان ! تا کسى که ایمانش بالاتر از توست ، تو را بى ایمان نداند.
وقتى که دیدى کسى پایین تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چیزى را که تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحمیل مکن ! تا او را بشکنى و این کار خوب نیست . زیرا هر کس دل مؤ منى را بشکند بر او واجب است شکستگى دل او را جبران کند.
آنگاه فرمود:
مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان (که بالاترین درجات ایمان است ) قرار داشت. بحارالانوار جلد 22 صفحه 250.


منصور دوانیقى (خلیفه عباسى ) به امام صادق علیه السلام نوشت : چرا مانند دیگران نزد ما نمى آیى و با ما نمى نشینى ؟
امام علیه السلام در پاسخ نوشت :
ما از دنیا چیزى نداریم که براى آن از تو بترسیم و تو نیز از فضایل و امور آخرت چیزى ندارى که به خاطر آن به تو امیدوار باشیم ، نه تو در نعمتى هستى که بیایم به تو تبریک بگویم و نه خود را در بلا و مصیبت مى بینى که بیایم به تو تسلیت دهم . پس چرا نزد تو بیایم ؟!
منصور نوشت :
بیایید ما را نصیحت کنید!
امام علیه السلام جواب داد:
هر کس اهل دنیا باشد تو را نصیحت نمى کند و هر کس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد. بحارالانوار جلد 47 صفحه 184.